داستان کارآفرینی از زبان حمید فرضی
سال ۱۳۸۷ بود که به یک چالش جدی برخوردم. آن سال بود که از خودم پرسیدم قرار است در نهایت چه کار کنم؟ قرار است در یک شرکت کار کنم و در نهایت هم بازنشست شوم؟ البته موضوع دیگری هم وجود داشت؛ اینکه بروز ماندن در حرفه برنامه نویسی کار دشواری است و با بهوجود آمدن تکنولوژیهای جدید بسیاری از برنامهنویسان قدیمی از رده خارج میشوند و این مسئله ترسی را در دل من ایجاد کرده بود.
طی یک دورهای وارد سمینارهای مدیریت پروژه و بحث کارآفرینی شدم. در این سمینارها آموزندهترین بخشها، بخش خاطراتی است که کارآفرینان از خود تعریف میکنند و این بخش برای من خیلی جذاب بود. تا قبل از اینکه در سمینارها شرکت کنم، کارآفرینان از نظر من خیلی آدمهای عجیب و غریبی بودند و ذهنیتم این بود که آنها خانوادههای پولداری داشتهاند یا اتفاق خاصی در زندگیشان افتاده که توانستهاند کسب و کار پولسازی برای خودشان داشته باشند. اما درصد بالایی از این کارآفرینان که بسیاری از آنها صاحب برندهای معروفی هستند نیز یا از قشر فقیر جامعه بودند یا حتی زیر خط فقر زندگی میکردند!
طی این دورهها بود که به فکر کارآفرینی افتادم و کم کم به ایدههای خلاقانه اهمیت دادم. ابتدا ناشیانه تلاش کردم نخستین کسب و کار خودم را ایجاد کنم و با چالشهای بسیاری مواجه شدم که مهارت گذر از آنها را نداشتم، تا جایی که با بدهی بسیار ورشکسته و افسرده شدم و به سختی از محل انجام پروژههای برنامه نویسی بدهی خود را تسویه کردم. سالهای بعد هم تلاشهایی در زمینه تجارت الکترونیک داشتم و در نهایت با استفاده از تجارب قبلی «نقاشیم» را در سال گذشته راهاندازی کردم و در آن موفق بودم.
راستش ایده «نقاشیم» در ۸ سال قبل به ذهن من رسیده بود. از همان موقع بود که میخواستم نقاشی کودکان را تبدیل به عروسک کنم. تا اینکه سه سال پیش در اخبار سراسری دیدم این کار توسط یک شرکت آمریکایی آغاز شده است؛ و بالاخره شرایط فراهم شد و تصمیم گرفتم که این کسب و کار را راه اندازی کنم.